به گزارش بیان روز،دانش آموز شهید چراغعلی محمودوند به سال ۱۳۵۱ د رمعمولان از توابع پلدختر لرستان در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود در سن شش سالگی وارد مدرسه شد و در مقاطع ابتدایی وراهنمایی را با مؤفقیت پشت سر گذاشت و در سال ۶۵ وارد دبیرستان شد و دررشته علوم تجربی تحصیل را ادامه داد .
در سال دوم دبیرستان آن گاه که برای بار سوم عازم جبهه های حق علیه باطل بود برادرش صفر علی به وی گفت : چون من عازم جبهه هستم تو درست را بخوان و به محض بازگشت من از جبهه هیچ کس از اعزام تو ممانعت به عمل نمی آورد و شهید محمود وند د رجواب می گوید آیا تو متعهد می شوی که روز قیامت اگر خداوند مرا مورد باز خواست قرار داد که چرا جهاد نکرده ای جوابگو باشی و به این صورت برادر خود را قانع کرد و راهی مناطق عملیاتی غرب کشور می شود و سر انجام در تاریخ ۶۶/۱۱/۳ آن گاه که هنوز شانزده بهار ازعمر نازنینش سپری نشده بود در شهر ماًووت عراق به درجه رفیع شهادت رسید شهید محمود وند از اعضای فعال انجمن اسلامی دانش آموزان مدرسه راهنمایی شهید مطهری و پایگاه مقاومت شهید رجایی بود از اخلاق و رفتار پسندیده ای بر خوردار بود به پدر و مادر خود احترام می گذاشت عاشق اسلام و جهاد و شهادت بود و در سن نو جوانی به آرزوی خود رسید و به لقای پروردگار شتافت . روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

اشعاری از شهید چراغعلی محمودوند
صبو بشکست و پیمانه هم بشکست الهی د رسرای من چه بشکن بشکن است امشب
ز حسن نیرنگ یار بزمم امشب فلک د رعرش می گوید چه احسن احسن است امشب
رفیق زشت بی معنی به فکر بردن یار است امشب نمی داند من دلدار به یک پیراهنم امشب
همه در فکر عید سعیدند و من در ماتم یار صد شرف دارد بر این عید سعید من
ترسم نسیم صبحدم از خواب بیدارم کند تحریک زلف عنبرین خواب است بیدارش کند
تاری اگر از زلف او افتد به دست اهرمن از شوق گرد و شادمان و از کفر زنهارش کند
از این گر به خوش خط و خال کمتر بیا بالین یار ترسم صدای پای تو خواب است بیدارش کند
هر دانه امشب به پرمون اندر حریم یار من ترسم صدای شهرت خواب است پیرایش کند.
الهی ای رهگذر منگر چنین بیگانه بر گورم
می خواهی چه می جویی در این کا شا نه کورم
نه لاشه فقر است من زندانی زورم
دانم چه می دانم حقیقت کرد مجبورم
چرخ یک گاری در حسرت وا ماندن اسب اسب در حسرت خوابیدن وا ماندن مرد گاری چی
مرد گار یچی د رحسرت واماندن عمر و مادر حسرت با هم بودن
تقدیم به مادر عزیزم :
نمی دانم محبت را بر روی چه برگی بنویسم که هر گز پاره نشود
نمی دانم بر روی چه گلی بنویسم که هر گز پرپر نشود
نمی دانم بر روی چه آبی بنویسم که هر گز گل آلود نشود
نمی دانم بر رو یچه دیواری بنویسم که هر گز پاک نشود
و در آخر نمی دانم بر روی چه قلبی بنویسم که هر گز سنگ نشود
مادر من چشم برده به راه امشب به خانه پر مهر تو زین بعد نیایم
آسوده بیدارم مکن یاد مرا هیچ بر حلقه در پنجه دگر هیچ نسایم
با خواهرم نیز مگو اوو کجا رفت چون تازه جوان است تحمل نتواند
فانوس به درگه نیاورد عزیزم تا دخترهمسایه لب بام نیاید.
محبت که گناه نیست رفیق بی کلک مادر
هر گز نمیرد مادر.
گفته بودند که طبیب دل هر بیماری پس طبیب دل من باش که بیمار تواًم
شمع سوزان تواًم این گونه خاموشم مکن گر چه نیستم در برت هر گز فراموشم مکن
اشک قطره آبی است که سخن نمی گوید
آشنایان وقتی همه دیدند که شبی نا هنگام بر سر راه من
پای نزدیکی خود را بستند و غریبانه ومستانه پای یک غریبی تنها رابستم
امشب که رقیب عاطفی را بی عاطفه ام شوی هم آغوش
پیراهن هر دو یمان سفید است یعنی تو عروس و من کفن پوش
صو رتش از خشم گلگون بود آخر کلامی لواشک بین خود تقسیم می کردند
آن طرفتر عده ای جوانان را ورق می زد معلم گفت بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
که یک با یک برابر است
ناگهان از میان جمع شاگردان یکی بر خواست همیشه یک نفر باید به پا خیزد
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود چه کسی دیوار خیمه ها را بنا می کرد
یا نان مال مفت خواران از کجا آماده گشت معلم ناله آسا گفت:
بچه ها د رجزوه های خویش بنویسید که یک با یک برابر نیست
پیراهنی از بهر گل از بهر یارم دوختم از بس لطیف است آن بدن ترسم آزارش دهم
ترسم ز مردن نیستاز بهر آن گل پیرهن ترسم که بعد از مرگ من گردن وفادارش کند
غروب زیباست اما نه غروب عشق طلوع زیباست اما نه طلوع جدایی.
عشق با یک نگاه شروع می شود با یک لبخند شکل می گیرد
با یک بوسه به اوج می رسد و با قطره اشکی به پایان می رسد
نگاهم کرد پنداشتم دوستم دارد نگاهم کرد د رنگاهش خبر از شوق عشق خواندم
نگاهم کرد دل به او بستم نگاهم کرد ولی بعدها فهمیدم که او فقط نگاهم مرد.
به نام آن که زینت زبانها

انتهای پیام/